امشب باهام میخای چیکار کنی؟.....
امشب مال تو هستم و هرکاری میخای بکن ....ولی بذار یه چیزی ازت بخام....ببین خودت میخام...حرف بدی که نزدم؟ نه معلومه ...همه خوبیها رو خواستم ، مگه میشه بد باشه که بهم اون رو نده ؟
...پس خودت رو بهم بده
امشب چی میخام ؟ ...
امشب یه چیزی میخام و اون اینه که توی دایره اسمهات و توی دنیای هزار بعدی اونها به من بگی من کجای اونم...
امشب من رو توی آینه اسمهات به خودم نشونم بده....
من کی هستم ؟ اصلا من در این منیّت های تو و هزار توی اونها جا دارم ؟
اصلا من نیستم....اصلا منی در کار نیست که بخام بدونم کجای اون دایره ام.... کوچیک و کوچیک تر شو ...برو تا هیچ بشی ...تا اونجا که فقط اشکهام مونده و حس گرمای آونها روی صورتم..... الهی العفو....شرمندتم ....منو میبخشی ؟ بازم گفتم من؟... امان از دست من...
اصلا هرچی تو بگی....شب اول: هزار بار که اسمش رو ببرم خیلی بهم حال میده .....بذار با اسمهات حال کنم و توی اونها غرق بشم . هریه دونه اونها رو که از لبم خارج میشد ، خدارو شکر میکردم که یه اسم دیگه اش رو گفتم و نمردم . قبل از اینا سعی میکردم که به معنی اسمهاش توجه کنم اما امشب پیش خودم گفتم مگه تو میتونی بدونی اون کیه ؟اگه دونسته بودی که حال و روزت بعض الان بود ... مثل ورد اونها رو میگفتم ولی از دفعه های قبل خیلی باحالتر بود....فهم و عقل من کجا و تو کجا...پس اقلا بذار لذت گفتنش رو ببرم...اینجا بود که از اعتماد به فهم خودم اومدم بیرون و همراه اون اشک بود که روی صورتم غلط میخورد و من از غرق شدن در اشکهام لذت میبردم
واقعیتهایی در زندگی برایمان پیش آمده که نتیجه عمل گذشته مان را مشخص نموده و تلخی درک بعض از نتایج تا اعماق وجودمان رسوخ میکند و از آن بدتر اینکه این خود ما نیستیم که با عقل و درایت مان موضوع را درک کرده باشیم ، بلکه جبر محیط و واقعیتهایی که در کنترل ما نبوده ما را به آن سطح از درک و فهم یک موضوع برساند و آنگاه حسرت گذشته میخوریم و سرمایه از دست رفته و اینکه چرا خودمان زودتر از این به فکرمان نرسید و هزار فکر و حسرت دیگر، ....
وای از آن روزیکه چشمانمان تیز میشود، آنهم چه تیزی، اما خودمان در تیزبینی آن نقشی نداریم بلکه این مرگ است که چشمانمان را باز میکند
دیدی وقتی میری به یه مجلسی که دعوتت کردن، مثل یه عروسی یا تالار پذیرایی یا حتی یه هیات و روضه ، اولش که میری غریبی میکنی و حس خوبی نداری . چونکه نمیدونی کی هست و کی نیست، چی هست و چی نیست . اصلا اونجا چه شکلیه و چی به سرت میاد؟ خوش میگذره ؟ تحویلت میگیرن؟ حال میکنی یا نه و.....
اما یه یکساعتی که میشینی یا دفعه دوم که میری اونجا انگاری راحت تری و تازه هر کی که دفعه اولش باشه براش آشنا بازی در میاری و خودت رو یه پله جلوتر میدونی و جلوتر از همه بقیه رو هم راهنمایی میکنی ، انگار که صاحب مجلسی.......
مرگ و برزخ هم همینه ....بالاخره همه بهش دعوت شدیم و باید به اونجا بریم . اما خوش بحال اونا که توی همین دنیا که بودن ، قبلش چندبار رفتن و اومدن و با اونجا انس دارن، میدونن چه خبره و کیا هستن و اونجا دارن چکار میکنن. حالا که واقعا داره میمیره انگار که صاحب مجلسه و غریبی با هیج جا و هیچ کس اونجا نمیکنه..... تازه خوشحالم هست که رفته..!!